9 ماه عاشقی با توو

بدون عنوان

قند عسلم ... من و باباییت الان 1 سال و هشت ماهه که با هم ازدواج کردیم....انشالله اگه خدا بخواد تو دومین سالگرد ازدواجمین  برا اومدنت اقدام میکنیم... من و بابایی زندگیه دونفره ی خوبی رو با هم داریم...ما عاشق همدیگه ایم...مطمئنیم با اومدن تو تو زدندگیمون عشقمون محکمتر و پر شورتر خواهد شد... مامانی به قربونت بره...الان که دارم برات مینویسم اصلا نمیدونم جنسیتت چیه....شاید یه مرد  پر زوری... شایدم یه خانوم طلا...شایدم هردو..یعنی دوقلویید...آخه شما یه عمع داری که یه دوقلو داره...به اسم پرهام و رهام. که الان 1 سال و هفت ماهشونه..... یه دختر عمه هم داری به نام سارینا. که 4 سالشه... شما عمو نداری ولی عوضش 4 تا عمه دارین...شما تک...
30 ارديبهشت 1392

اولین پست...

 سلام مغز بادومم...من مادرتم ...از آشناییت خوشبختم... من الان 22 سالمه و بابایی 30 سالشه... الان که این وبلاگو برات درست کردم شما هنوز وجود خارجی ندارین...و هیشکس هم  جای اینجا رو بلد نیست جز من و شما....   مامانی هم من هم بابایی شما رو خیلی دوست داریم ...انقققققققققققدر دوست داریم که هر روز درموردت حرف میزنیم...کلی نقشه ها برات کشیدیم بادوم کوچولو....   ما تصمیم گرفتیم تا اول یکم شرایط فعلیمون رو سرو سامون بدیم بعد با خیال راحت برا اومدن شما اقدام کنیم...   قند عسلم فقط باید قول بدی زود زود بیای تو دل مامان...یه وقت دیر نکنی آخه مامانی نگرانت میشه...غصه میخوره....باشه بادومم.....قول بده قول قول.. ر...
30 ارديبهشت 1392